#45

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

یه لحظه بدجور دلم گرفت، همین طور بیخودی دلم خواست گریه کنم تا خود صبح...
یاد محبوب نبودن همیشگی خودم افتادم :) شاید!
میگن فکر کردن به لحظه های خوب یا همون خاطرات شاد به آدم قدرت میده ولی هرچی فکر میکنم...، یبار همین جور نشسته بودم و داشتم فکر میکردم به خودم اومدم دیدم ساعات هاست دارم  اشک میریزم، اما یبار نبود خیلی بارها بود...
من هیچوقت آدم خوبه نبودم! هیچوقت هیچکس منو دوست نداشته! مطمئن نیستم، یه کسایی هستن که فکر کنم دوستم دارن ولی، مطمئن نیستم. :)
کمتر از انگشت های دست هم بودن که یروز دوستم داشتن ولی بعدش از یروز به بعد دیگه دوستم نداشتن. :)
دیگه به دوست داشتن و نداشتن آدما کاری ندارم، عادت کردم به این که دوست نداشته بشم...
به نتیجه رسیدم دوست داشتن ها تاریخ انقضا دارن از یه جایی تموم میشم واسه آدما، دلم میگیره، یعنی میگرفت، یه روزایی دلم تو حسرت دوست داشته شدن می سوخت، هنوزم میسوزه، اما دیگه گریه نمیکنم! بغض میکنم، آه میکشم.
دیگه در گیر احساس آدما نیستم، درگیر احساس خودم شدم، احساسی که هر روز ذره ای میمیره، اما نه نمیمیره فقط بی جون میشه، خسته میشه میوفته یه گوشه قلبم آروم و بی حرکت... فقط درد میکشه، دردی که دیگه حس نمیشه ولی میدونم هست، انگاری نادیده اش میگیرم، ولی نه فکر کنم اثر بی حسیه :)
میخوام آدم خوبه زندگی خودم باشم حداقل، تا اینجا که نبودم ولی خب نمیشه که اینجوری...
حتی دیگه نمیدونم از این دنیا چی میخوام، اما میدونم چی باید بخوام، میدونم چیکار باید بکنم، من خیلی چیزا میدونم ولی دونستن چه فایده داره وقتی بهشون عمل نمیکنم؟!
فقط یه چیز هست که میدونم اونم اینه که ساعت از دوازده گذشته و از این ساعت به بعد مغز مثل بمب ساعتیه! یا بهتره بگم مغز خاموشه و افسارش دست قلبه! ولی نه اینم نیست، نمیدونم چجوری توصیفش کنم ولی میتونم بگم آدم این موقع ها خیلی احمق میشه!
چون افکار و احساس خودشو سلاخی میکنه، مثلا من خودم تصمیمات و تغییراتم رو مرور میکنم و این اذیتم میکنه، آره من تغییر کردم، خودمو دوست دارم و به خدا و مهربونیش ایمان دارم پس بقیه دیگه چه اهمیتی دارن؟!
[مغزم بیدار شد!]

شب بخیر! (گرچه درستش صبح بخیره!)

#11...
ما را در سایت #11 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : thedeathlyhallows بازدید : 80 تاريخ : دوشنبه 20 آبان 1398 ساعت: 11:36